دیرگاهی ست
که شب شده
همراز دلم ؛
درد تنهایی وغم ،
شده آواز دلم ...
قاب عکسی ز غروب ؛
شده مرهم به دلم ...
عشق با آتش خود !
زده بر جان و دلم ...
در سکوت لب خشکیده ی من،
راز دل پنهان است ...
کسی از کوچه مگر میگذرد ؟
همه هستی من منتظر است !
*❤*دختــران دریـــا*❤*به وبلاگ ما خوش آمدید ... |
دیرگاهی ست که شب شده همراز دلم ؛ درد تنهایی وغم ، شده آواز دلم ... قاب عکسی ز غروب ؛ شده مرهم به دلم ... عشق با آتش خود ! زده بر جان و دلم ... در سکوت لب خشکیده ی من، راز دل پنهان است ... کسی از کوچه مگر میگذرد ؟ همه هستی من منتظر است !
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختن پشت هـر پنجــره دیــوار؛ دلـت می آیــد؟! مـن و تنهــایی و تـکـرار ؛ دلـت مـی آیــد؟! تـو فقط سعـی بر آنـی که مسـافـر باشی چشــم من در پی اصــرار دلـت می آیــد؟! مـن کمـی تلــخ، مـرا خـط بـزن از زنـدگیـت جـای مـن فـاصلـه بگـذار ، دلـت مـی آیـد؟! مـن کمی تلـخ، کمی شاعـر عاشـق پیشه بـر مـن ایـن تلخـی بسیـار؛ دلـت می آیـد؟! آه! سخت است مخواه این که بگویم که برو کـه خـداونـــد نگهـــدار ؛ دلــت مـی آیــــد؟! پشت هـر پنجـره لبخنـد و غـزل زیبــا نیست پشت هـر پنجــره دیـوار، دلـت می آیـــد؟!!! خانه ای دارم کوچک و دلی که در آن پنجره ایست پرتنهایی و شب همه جا خالی عشق ... دلم آزرده این تنهاییست ... از کجا می توان یک سبد عاطفه در وسعت دل ها پاشید ؟1 غم بی عاطفگی همه را خواهد کشت ...!
به چشمای خودت قسم گفته بودم : که شقایق زیباست ؛ و نگفتم تنهاست ... دلم آزرده از این تنهایی ست و نسیمی که همین نزدیکی ست به پیامی ز بهار ، دل خونین مرا می خواهد ... گرمی جان مرا می گیرد ! سوز سرمای خزان ، شب یلدای بلند ... حسرت روشنی صبحی خوش همه در وسعت تنهایی من می شینند چه کسی این همه تنهایی را با نگاهش می کشاند به سحر ؟!
من دیگه خسته شدم بسکه چشام خیسه و نم چقدر دلتنگم من برای آنروز ، که خروس خانه همسایه را بی جهت سنگ زدم ... و کبوترها را ساعتی پر دادم من هنوز در فکرم روی بام خانه ، زیر سقف آسمان می خوابم و به فصل سرما ؛ زیر کرسی به دعا می شینم که خدایا امشب آسمانت ، برف سنگین به زمین هدیه کند و چقدر خوشحالم ، وقتی با چکمه نو روی برف ها به زمین می افتم ... آخ که آن روزها را ، در قماری به امید فردا من چه آسان باختم ... چه کسی می داند که چرا در غربت خنده ای بر لب نیست ؟! من دگر یادم نیست ، آخرین بار چه زمان خندیدم ! چه کسی می داند که چرا دیگر باز در حیاط خانه ها حوضی نیست ؟! و برای یافتن چکمه ای نو به کجا باید رفت ؟! چقدر زیبا بود ؛ شوق رفتن به کلاس اول درس بابا نان داد از کتاب آموختن یادگاری روی نیمکت کندن در کلاس منتظر رنگ تفریح بودن من در آنروز نمی داستم که سعادت یعنی ؛ یک کشیده از معلم خوردن کاش میتوانستم باز، در میان جمعی بی غرور گریه کنم همکلاسی تو کجایی؟! تو نمیدانی من چقدر دلتنگـــم ...!
مرا ببر به خواب خود، من خسته ام از همه کس که خواب و بیـداری من هر دو شکنجه بود و بس تو را نگاه میکنـم که خفتــه ای کنـار من پس از تمام اضطراب، عذاب و انتظار من تــو را نگاه میکنـم، که دیدنــی ترین تویــی من از تو حرف میزنم، که گفتنی ترین تویی من از تـو حرف میزنـم و شب تمـام میشود تو را نظاره میکنـم همین ترانـــه میشود ...
کلماتم را در جوی سحر می شویم لحظه هایم را در روشنی باران ها تا برای تو شعری بسرایم روشن تا که بی دغدغه بی ابهام سخنانم را در حضور باد این سالک دشت و هامون با تو بی پرده بگویم که تو را دوست می دارم تا مرز جنون. «شفیعی کدکنی»
به چه می خندی تو ؟ که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست ؟
تــو نگو که خیال محاله
من دلم می خواهد
تو حضـور مبهم پنجـره ها
زندگی مثل یه رویــاست مثل فریاد، مثل غوغاست زنـدگی مثـل یـه شیــشه می شکنــه واسه همیــشه زنــدگـی مثـل یـه درده مثـل پـاییـزه کـه زرده زنـدگـی مثـل یه گنجــه داری امــا پـر رنـجــه زنـدگی مثـل یه خورشیـد واسـه دل همیشـه تابیـد زنـدگی مثـل یه دریـاست ولی سرچشمـه ی غـم هاست زنــدگـی مثـل غـریبــه کـه یـه آشنــا نـدیـده زنـدگـی مثـل طـلـوعــه دردای مـا بـی غـروبــه زنــدگـی مثـل ستـــاره مثــل چشــم بی قــراره زنــدگی مثـل یه نـم نم نمیـشـه از دردمـون کـم ادامه دارد ...
همه لرزش دسـت ودلــم و خنکای مرهمی برشعله زخمی غبار تیره تسکینی بر حضور وهن
خدایا! من دلم قرصه! کسی غیر از تو با من نیست
توي فصل سرد پائيز ادامه ... ادامه مطلب
دلـــــم می گیرد از گفتن ؛ دریغا شهر قلــــبم راغروبی تیره پوشانده است ... تمام پیکرم از ســــردی شب های غربتــــ سختـــــ می لرزد ... حصــــار ذهن مـــــن آشفته و تب دار ، درونــم از حبــــاب لحظه ها سرشار ... که همچون ضربــــه های ساعت همیـــشه با قــــدم های زمــــان از دور می آیــــد ... و غــــم چون زخمـــه ای بر تــــــار تمـــام پیکرم را می خراشد از جــــدایی ها و ذهــــنم در حصار تنگ اندیشه ، صبـــــور از باور بودن ... غمـــین از حیرت ماندن دریغا ! من نمی گویم غمـــــم را با چه کس گویــــم ؟! بگو با من تو ای همـــراز ، ای همــدرد ... مگـــر آیا مجـــالی هست ؟! دلــــم می گیرد از گفـــتن ....!
بی تو تنها گریه کردم تو شبای بی ستاره در غروب رفتنت ، لحظه هایم را شکستم
انتظار با تو بودن منو از پا درمیاره
آیینه ها دچار فراموشی اند و به یاد سهراب می نویسم دوباره غزلی از می و عشق پشت دیوار همسایه ما، می زند پیچک تنهایی من پنجه بر شیشه صبح و به عشق گل سرخ شبنمی هدیه از او می گیرم تا به گلدان بدهم و به یاد نیما می نویسم دو خط شعر غریب از پس فاصله های زندان و به تقلید گل نو می سرایم غزلی از از شب و مه پشت این مه بهاری هم هست و چکاوک سر آن سرو بلند می سراید نغمه من یقین دارم امروز همه قاصدکان بر سر سبز بلند دشت آزادند و من و تو در این دشت غریب باز هم گم شده ایم ...
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
یاد سهراب بخیر!
توي آسمون دنيا هر کسي ستاره داره که بايد تنها بمونم
من دلم می خواهد ساعتی غرق درونم باشم!! عاری از عاطفه ها... تهی از موج و سراب... دورتر از رفقا... خالی از هرچه فراق!! من نه عاشق هستم ؛ و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من... من دلم تنگ خودم گشته و بس...!
چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری چه بی تابانه تو را طلب می کنم بر پشت سمندی گویی نوزین که قرارش نیست و فاصله تجربه یی بیهوده است بوی پیرهنت اینجا و اکنون کوه ها در فاصله سردند دست در کوچه و بستر حضور مانوس دست تو را می جوید و به راه اندیشیدن یاس رج می زند بی نجوای انگشتانت فقط و جهان از هر سلامی خالی است
احمد شاملو
شیشه ی عطر بهار، لب دیوار شکست ...
من آمده ام ... از بادیه های صمیمی آفتاب ، پنجره را باز کن... به دل بنگر که آنجا مغاک قدیمی عشق است ...
من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد که چرا انسان، این دانا این پیغمبر در تکاپوهایش، چیزی از معجزه آن سوتر ره نبردست به اعجاز محبت، چه دلیلی دارد؟ چه دلیلی دارد که هنوز مهربانی را نشناخته است؟ و نمی داند در یک لبخند، چه شگفتی هایی پنهان است! من بر آنم که در این دنیا خوب بودن – به خدا – سهل ترین کار است و نمی دانم که چرا انسان، تا این حد با خوبی بیگانه است ... و همین درد مرا سخت می آزارد ...! فریدون مشیری
«زندگی«
»زندگی »دفتری از «خاطره هاست«
خاطراتی شیرین
خاطراتی مغشوش
خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد...
ما زاقلیمی پاک
که بهشتش نامند
به چنین رهگذری آمده ایم.
گذری «دنیا» نام
که ز «نامش» پیداست
مایه ی پستی هاست.
ما زاقلیم ازل ناشناسانه بدین «دیْر خراب» آمده ایم
چو یکی تشنه به دیدار سراب امده ایم
ما در آن روز نخست
پاک و تنها بودیم
خبری از زن و معشوقه و فرزند نبود
یک زمان میدانستیم
پدر و مادر و معشوقه و فرزندی هست
خواهر و همسر دلبندی هست...
«زندگی »دفتری از «خاطره هاست»
خاطراتی که زتلخی رگ جان میگسلد...
ادامه مطلب |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |